خاطرات سرخوشانه
سلام بازم منم جمعه سالگرد ازدواج مامان و بابا بود ... دلم میخواست یه کاری کنم که امسال رو مامان و بابا و ماها هیچ کدوم فراموش نکنیم ... واسه همین از چند روز قبل به تکاپو افتادم ... هیچ امیدی نداشتم که کارا خوب پیش بره ولی حالا که فکر میکنم میبینم از اون چیزی که من فکر میکردم هم بهتر شد به بابا و مامان (هر کدوم جداگونه و یواشکی) گفته بودم که واسه همدیگه کادو بگیرن ... بابا فورا گفت باشه ولی مامان هی من و من میکرد ... روز پنجشنبه دیگه صبرم تموم شد ... صبح زنگ زدم به آبجی خانوم و بهش گفتم عصر با بابا بره خرید ... عصر وقتی بابا رفت مامان داشت با تلفن حرف میزد ... وقتی تلفنش تموم شد گفت : بابات کجا رفت ؟ ... درست نگفت میخواد کجا بره من : گفتم : خب حتما بازم رفته جلسه دیگه ... من که میخواستم زودتر حرف رو عوض کنم ادامه دادم : اتفاقا اینطوری خیلی هم بهتر شد ... حالا تا نیومده میریم یه چیزی براش میخریم ... مامان خانومی دوباره شروع کرد من و من کردن و گفت کادو که نمیخواد همینطوری یه جعبه شیرینی میگیریم براش ... پریدم روی مبل چهارزانو نشستم و گفتم : آخه مامان شما چرا به این نکات ریز زندگی توجه نمیکنین ؟ ... دادن کادو باعث عشق و محبت در زندگی میشه مامان : من : وقتی مامان رفت حاضر بشه زنگ زدم به بابا و گفتم : بابایی یه فکری کنین که مامان مشکوک شده ... یه دروغ خوشگل پیدا کنین که وقتی اومدین بهش بگین وقتی از خونه اومدیم بیرون یادم اومد به آبجی نگفتم ما داریم میریم بیرون ... توی یه فرصت مناسب زنگ زدم بهش و گفتم بابا رو نگه دار و نذار زودتر از ما بیاد خونه چون ما داریم میریم خرید ... وقتی خرید کردیم و داشتیم بر میگشتیم مامان هی میگفت : ما اینهمه وقته از خونه اومدیم بیرون هیچ کس زنگ نمیزنه بپرسه شماها کجایین ! ... چرا هیچ کس به فکر ما نیست ؟؟!!!! من : گفتم حتما هنوز بابا نیومده خونه ... گفت چرا آبجی نیومد ؟ ... اون که میخواست امروز بیاد ... گفتم خب مامان امروز پنج شنبه بوده ... خودتون که میدونین امروز شوهرش زودتر میاد خونه ... حتما نتونسته از شوهرش دل بکنه اینقدر گفتم و گفتم تا مامانو راضی کردم یه کیک هم بگیره ... بالاخره با یه کیک خوشگل و دوتا شمع به شکل عدد (26) برگشتیم خونه ... وقتی رسیدیم و مامان دید که هنوز بابا نیومده از خونش گذشت : بابات تا حالا کجا رفته ؟؟؟؟؟ وقتی بابا اومد ازش پرسید کجا رفته بودی ؟ ... منم منتظر جواب بابا که ببینم چه دروغی سر هم میکنه ... میدونین چی گفت ؟؟ گفت رفته بودم یه کم واسه خودم بگردم !!!!! آبجی و شوهرش یه کم دیر اومد یعنی ساعت 10 ... ساعت 10 شب برای بابا نصف شبه ! ... یه بالشت میاره توی هال میخوابه تا بشه ساعت 11 بعد میره توی اتاق میخوابه ... ما هم هنوز نفهمیدیم چرا !! ما توی عروسیهامون یه شعرایی میخونیم ... مثلا میخونیم : ما گل میچینیم دسته به دسته ما رسممونه عروس برقصه (که به جای عروس گاهی اوقات هم میگیم داماد) ... دامادمون گفت : بیاین بخونیم : داماد باید برقصه دامادمون و آبجی وقتی میخواستن برن انگار که دارن از عروسی برمیگردن شروع کردن دعا کردن : ایشالا خوشبخت بشین ! ... گفتم بگین ایشالا روز بچه هاتون که عروسی کنن !! ... دامادمون گفت ایشالا یه داماد خوب دیگه گیرتون بیاد خلاصه اون شب خاطره ای شد برامون ... جای همه خالی ...................................................................... اینم عکس کیک عروسی مامان و بابا ! :... خود خودم ... یه وقت فکر نکنین روحمه هاااااااا
...
...
(البته تو دلم !)
...
...
... حالا دیگه بلند شین بریم ...
... گفت باشه ...
(بازم تو دلم !) ...
...
... ولی هنوز یه چیزی مونده بود ...
...
... آخه بابا جون ... آدم از ساعت 5 تا 8 میره میگرده ؟ ... اونم واسه خودش ! ... واقعا بابا باید به عنوان بزرگترین دروغ گوی سال انتخاب بشه !
... وقتی اونا اومدن بابا خواب بود ... گفتیم ای داد بیداد ! ... داماد که خوابه ! ... با جیغ و داد و سر و صدا بیدارش کردیم ... اول رفتم کیک رو آوردم ... بعد هم کادوهاشونو یکی یکی دادم دستشون تا بدن به همدیگه ... خیلی بامزه بود ... مامان خجالت میکشید بیاد تو پذیرایی ! ... میگفت این کارا چیه ... البته خب بیشتر از دامادش خجالت میکشید
...
... منم گفتم نه ... باید بخونیم : عروس دامادو ببوس
... که البته با چشم غره ی شدید مامان خانومی از خوندن این شعر صرف نظر کردم ... البته این شعر توی عروسیام زیاد جواب نمیده ... چون عروس و داماد خیلی کم پیش میاد به حرفمون گوش کنن ... ولی یکی مثل پسر داییم انگار که منتظر این حرفه ...................(خودتون بفهمین اینجا چی میخواستم بنویسم !) نه یکی .. نه دوتا ... هفت هشت تا !!!
...
(یاد بگیرین ... آدم اینطوری از خودش تعریف میکنه !)
Design By : Pichak |